پلاک 14
دستنوشته ها ی یک خبرنگار

 

تنها درجزیرهچند ساعتی از این ماجرا میگذشت ولی مرد هنوز روی زمین دراز کشیده بود و نمیدونست کجاست وچه بلایی سرش اومده ولی لباسهاش دیگه خشک شده بود اشعه خورشید که راست روی صورتش میتابید اذیتش میکرد.
آروم سرش رو بطرف بالا خم کرد و تصویر درختانی که معمولا در جزایر دیده میشن بصورت معکوس در نظرش ترسیم شد یه نگاه به اطرافش انداخت ولی جز دریا و ساحل چیزی دیده نمیشد .تا چشم کار میکرد آب بود و آب ...
بخودش که اومد یادآور شد که چه بلایی سرش اومده .



ادامه مطلب


نوشته شده در تاریخ شنبه 26 آذر 1389 توسط علی جعفری

برچسب ها: داستان کوتاه امید به خدا 
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد
مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Blog Skin